آنچه زندگی را لبالب از گرما و شادابی و طرب میکند، طلب است. طلب، خانهی نهاد آدمی را از سموم رخوت و کرختی عاطفی و ملال میروبد و میپیراید. عارف و الهیدان پرآوازهی دانمارکی، سورن کرکگور میگوید: «آن کس که به شور باخته است به اندازهی آن کس نباخته است که شورش را باخته است...» وی ایمان را، نفس شورمندی و طلب تعریف میکند؛ شوری که انسجامبخش زندگی است: «آنچه همهی زندگی انسان در آن به وحدت میرسد، شور است، و ایمان شور است.»
اقبال لاهوری هم مغز مغزای دین را طلب میداند و دینداری را نوعی گُر گرفتن و سوختن در مجمر طلب معرفی میکند:
دین سراپا سوختن اندر طلب
انتهایش عشق و آغازش ادب
دکتر مارتین لینگز، عرفان را "هنر در کوفتن" میداند و عرفان اسلامی را عبارت از "هنر چگونه در خانهی خدا را کوفتن". از نظر مولوی، عبادات و مناسک دینی در واقع چیزی جز حلقهی وجود بر در حق کوفتن نیست و هر که حلقهی این در میزند در واقع در کعبهی اقبال و دولت میزند:
گفت پیغمبر رکوع است و سجود
بر در حق کوفتن حلقهی وجود
حلقهی آن در، هر آن کو میزند
بهر او دولت، سری بیرون کند (مثنوی: دفتر پنجم)
حضرت عیسی به پیروان خود میگفت: «بجویید، خواهید یافت؛ در بکوبید، به روی شما گشوده خواهد شد.» (انجیل متی)
مولوی همین مضمون را از زبان پیامبر اسلام چنین بیان میکند:
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک (مثنوی: دفتر سوم)
عطار نیشابوری، در شرح منازل سلوک عرفانی، اولین منزل سلوک را وادی طلب مینامد و طلب را رمز حیات و نشان زندگی میداند و شخص فاقد آن را مردار و صورتی بر دیوار میبیند:
طالبان را صبر میباید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی
تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک، در نافه، ز خون ناید پدید
هر که را نَبوَد طلب، مردار اوست
زنده نیست او، صورت دیوار اوست
هر که را نَبوَد طلب حیوان بود
حاش لللّه صورتی بی جان بود
گر به دست آید ترا گنجی گهر
در طلب باید که باشی گرمتر (منطق الطیر)
به نظر میرسد که طلب، وصف و منزلتی است که وجود سالک باید تا آخرین قدم، آراسته به آن باشد و دمی این گوهر نادر را از کف ننهد. تا وقتی طلب در نهانخانهی آدمی، مأوی دارد، جان وی هماره گرم و طربناک است و اثری از ملولی و بی حالی و رخوت و سست عنصری وکاهلی در جان انسان نیست. شاید مولوی از همین ملولی و سست عنصری مینالد، آنجا که میگوید:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
مولوی میگوید اگر در خیل مخاطبان پیامبر، وجودی عاری از طلب و ملول نشسته باشد، در تبلیغ رسالت وقفه و خلل روی میدهد و شومی ملالت و رخوت یک مخاطب، رمق از جان رسول میگیرد:
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت باز میماند رسول (مثنوی: دفتر سوم)
همچنان که مشاهده کردید آنچه در مقابل "طالب" قرار میگیرد، شخصیت "ملول" است.
ملالت عارضهای زندگی سوز و استعداد کش است که گزند سردش روحیهی زندگی و طراوت و شادابی حیات را میرباید و به یغما میبرد. در واقع تنها جایگزین طلب، ملالت است و ملالت که آفتی روانی و مانعی عاطفی بر سر را تعالی وجودی است، دو نشانه و علامت شوم به دنبال دارد.
شخص ملول در مرحلهی نخست شخصی است مبتلا به بی تفاوتی عاطفی و کرختی احساسی. شخصی فاقد روحیهی سرشار و گرم و پر حرارت. توشه و زاد عاطفی و گرما و انرژی احساسی چنین شخصی به شدت تنک مایه و کم وزن است. از سویی شخص ملول گرفتار نوعی بی عملی است. یعنی در ساحت و سپهر عاطفه و احساس، کرخت و سرد و رخوتناک و بی تفاوت است و در سپهر و ساحت اراده و عمل، دستخوش بی عملی و کاهلی.
حافظ با نظر به همین نکته میگوید:
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
میگوید ملالت من، بررُسته از بی عملی است و نه تنها من، که ملالت و رخوت بیشینهی عالمان و دانایان هم، همین بی عملی و کاهلی است. به نظر میرسد بی عملی و کاهلی هم سبب ملالت است و هم ثمرهی ملالت. یعنی آدم ملول، کاهل و بی عمل است و هر چه بی عمل تر میشود بر ملالتش هم افزوده میشود.
مولوی تعبیر بسیار زیبا و دلنشینی دارد، میگوید آدمی از دو حال بیرون نیست، یا به سرمنزل مقصود و دلخواه خویش دست یافته که باید آکنده از طرب باشد و اگر هنوز به جانان نرسیده باید اهل طلب باشد. یا اهل طلب و یا اهل طرب. میگوید:
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی؟
وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی؟
بعید نیست که این مضمون نغز و بکر را از خواجه عبدالله انصاری وام گرفته باشد. خواجه میگوید:
«اگر داری طرب کن واگر نداری طلب کن. یار نیک اگر داری طرب کن، و اگر نداری طلب کن.»
همو میگوید:
«لذت و خوشی در طلب است. در یافت، خوشی نیست. در یافت، صدمت است که تو را فرو میشکند. همه راحتها و خوشیها و لطفها و ولایتها و لذتها، در طلباند.»
طربناکی و شادابی، میوهی طلب است و تنها از درخت مبارک طلب حاصل میشود و شادابی گمشدهی ما تنها در کوی طلب به دست آمدنی است. سالک طالب از آن جهت که اهل طلب است، واجد طرب هم هست و کامش شیرین و شکرین و جانش خندان و دست افشان میباشد.
انسانهای ملول و بالتبع، کرخت و کاهل، با زمانه و روزگار میسازند و در آتشش میسوزند، اما اهل طلب، روزگار و زمانه را میسازند و با آتش و گرمای خود به شکل دلخواه آن را میسوزند و میگدازند. و در یک کلام از نردبان تپندگی به اوج آفرینندگی میرسند. اقبال میگوید تمام زندگی من این سه واژه بود:
ادب گوید سخن را مختصر گوی:
تپیدم، آفریدم، آرمیدم
آفرینندگی و خلق جان و جهان نو، از عهدهی جانهای تپنده و گدازان و طربناکان اهل طلب ساخته است.
قیصر امین پور، شاعر برجستهی معاصر به زیبایی هر چه تمام مفهوم سوختن و ساختن را از منظر اهل طلب و طرب معنا میکند:
«پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت
اما نه با دنیا
که دنیا را
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!»
آنان که اهل طلباند، جد و جهد آن دارند که آسمان را سقف بشکافند و طرحی نو در اندازند. حافظ میگوید:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکانیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
در پی آنند که متکی به همت و تپندگی خویش، آدم و عالم و جان و جهان را موزون و دلخواه خود کنند. و به تعبیر اقبال لاهوری در پی تعمیر و مرمت جان و جهانند:
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالَمی تعمیر کن
ملولان را کاری جز رضا به داده دادن و گره از جبین گشودن نیست، اما اهل طلب در کورهی گدازان و پر حرارت وجود خویش تا حد امکان و توان، پنجه در پنجه چرخ و زمانه میزنند و حافظ وار میگویند:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
اینکه آدمی چنان آستین همت بالا زند و با نیرومندی و نشاط در پی زیر و زبر کردن جان و جهان در آید تنها از عهدهی مردان پخته و آب دیده و صاحب همتان طالب بر میآید. مولوی که سرحلقهی اهل طلب و طرب هست، شورمندانه میگوید:
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را که این خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
شاعر شورمند شرق، اقبال لاهوری میگوید:
گفتند جهان ما آیا به تو میسازد؟
گفتم که نمیسازد، گفتند که بر هم زن
همو در ستایش انسان آرمانی خویش میگوید:
مرد خود داری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
میشود جنگ آزما با آسمان
بر کَنَد بنیاد موجودات را
میدهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را بر هم زند
چرخ نیلی فام را بر هم زند
میکند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
اقبال لاهوری در اشعار خود بسیار بر مفهوم حُرّیت و آزادگی تأکید میکند. وجه امتیاز انسان آزاده و حُر را با فرد بندهکیش، در این میبیند که بندگان و فرومایگان در شب و روز، گم و فرسوده میشوند. آنان مغلوب زمان و زمانهاند و از ایام برای خود کفن میبافند و سخن تقدیر و پذیرش و رضا دادن به سرنوشت، هماره بر زبانشان است. بندگان، همواره با روح زمانه و عرف و عادات جاری، خود را هماهنگ میکنند؛ اما انسان آزاده فراتر از زمان و زمانه نشسته و در پی معماری و آفرینندگی است:
نکتهای میگویمت روشن چو دُر
تا شناسی امتیاز عبد و حُر
عبد گردد یاوه در لیل و نهار
در دل حُر یاوه گردد روزگار
عبد از ایام میبافد کفن
روز و شب را میتند بر خویشتن
عبد را ایام زنجیر است و بس
بر لب او حرف تقدیر است و بس
همو میگوید:
بندهی آزاد را آید گران
زیستن اندر جهان دیگران
درشکن آن را که ناید سازگار
از ضمیر خود دگر عالم بساز
مرد حق! برنده چون شمشیر باش
خود جهان خویش را تقدیر باش
تری لین تیلور میگوید: «همهی ما این ضرب المثل را شنیدهایم: « همواره با جریان آب پیش برو.» اکنون این ضرب المثل، تغییر ماهیت داده و به این مَثَل برگردانده شده است: « فقط ماهی مرده با جریان آب پیش میرود.»
امور جهان یا تغییر پذیرند و یا تغییر ناپذیر. در میان آنچه قابل تغییر و دگردیسیاند بخشی مطلوبند و پارهای نامطلوب. انسان طالب تنها در پی تغییر وضعیت قابل تغییر نامطلوب بر میآید. با اموری که قابل تغییر نیستند نباید سر ستیز داشت چرا که بهرهای جز فرسودگی و ناامیدی ندارد و در میان امور تغییر پذیر هم تنها باید در پی تغییر اموری برآمد که وضعیت موجود و فعلیشان، مطلوبیت ندارد. دکتر علی شریعتی به زیبایی میگفت: «خدایا به من شکیبایی ده تا بپذیرم اموری را که نمیتوانم تغییر دهم و شهامت ده تا تغییر دهم اموری را که میتوانم تغییر دهم و دانایی ده که فرق این دو را بدانم.» این دعا و خواسته، خیلی نغز و پر محتواست. شکیبیدن بر ناملایمات تغییر ناپذیر و شجاعت و شهامت دگرگون کردن اموری که قابل تغییراند البته مشروط به اینکه مطلوب نباشند و بصیرت و فهمی که بتواند مرز این دو دسته امور را بازشناسی کند. این سه خصیصه، لازمهی کامیابی و نیک اختری است.
مولانا از سکون و قرار میگریخت. او ریشهی تشویشها و گرههای روانی را در قرار جُستن و ساکن ماندن میدید به همین جهت میگفت:
جملهی بی قراریت از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
« طالب بی قرار» وصفی است که زندگی مولانا خود شاهد آشکاری بر صحت آن است. خود میگفت:
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
میگوید:
اگر يک دم بياسايم روان من نياسايد
من آن لحظه بياسايم که يک لحظه نياسايم
خیلی حرف پر مغزی است. آسودگی جان شیدای یک عارف وقتی است که یک لحظه هم نیاساید. و تنها در روندگی و بی تابی و بی قراری است که آسوده خاطر میشود.
پویندگی و قدم در مسیر گذاشتن را عارفان همواره توصیه کردهاند:
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
میگفتند اصل کار، حرکت کردن و قدم نهادن و طی مسیر است. مهم آن است که به دریای خروشان در آیی و شناور در امواج بی قرار آن شوی. به قول سعدی:
به دریادر منافع بی شمار است
اگر خواهی سلامت بر کنار است
اهل معنا و دیده وران میگفتند، مقصد بهانهای بیش نیست. نفس حرکت، به معنی رسیدن است. عارف بودایی میگوید: «سعادتي وجود ندارد، سعادت همان راه به سعادت است » شاعر معاصر عمران صلاحی میگوید:
از مقصدمان سؤال کردم، گفتی
مقصد خود راه میتواند باشد
قیصر امین پور، صرف رفتن را نائل آمدن و واصل گشتن میداند:
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است
سلطان العلماء بهاء ولد میگوید:
«معشوقهی تو آن است که به وی نرسی. که هر چه به وی رسیدی، عشق تو نماند. از آنکه رسیدن تو به وی، دلیل غایت و نهایت و فنای آن چیز کند چون بدان رسیدی او فانی شد، چون معشوق و مطلوب فانی شد، عشق نماند و مزه نماند.»
به نظر میرسد اساساً نقطهی پایان و وصلی وجود ندارد، و زندگی سراسر تپندگی و دوندگی است واین تپندگی و دوندگی البته بسیار شیرین و لطیف است. اقبال میگوید:
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز
مولوی حکایت جالبی دارد میگوید: «تشنه لبی بود که بانگ آب بسان سخن دلنشین یار، برایش سکرآور بود، همچون شراب بود که او را مست و مدهوش میساخت. تشنهی دردمند از لطف صدای آب، به کندن خشتهای دیوار و افکندن آنها به جوی آب پرداخت. در پاسخ آب که سبب افکنده خشتها را پرسید، تشنه گفت: از فرو افکندن خشتها، مرا دو فایده است و به همین جهت از این کار، باز نخواهم ایستاد. بهرهی نخست، شنیدن نغمهی دلنواز آب است که برای تشنگان همچون نوای ساز یا چکیدن قطرههای باران از ابر، دل انگیز و حیات بخش است. یا این نوای جانفزای آب، همانند بانگ صور اسرافیل است که در کالبد مردگان جان میدمد و آنان را از این زندگی بیحاصل به حیات جاودانه راهبر میشود. یا همچو غرش تندر در بهاران است که موجب حرکت ابرها و آمدن باران میشود و باغها و مرغزارها را پر گل و ریحان میسازد. یا مانند فرا رسیدن موعد زکات برای بینوایان و پیام رهایی برای زندانیان است. یا نفس عطرآگین حق است که از یمن به حضرت پیامبر(ص) میرسد. نیز آوای خوش آب همچون بو و نفس پیامبر(ص) است که در روز رستاخیز برای شفاعت به مردم گناهکار میرسد. بهرهی دیگر این است که با کندن هر خشت از روی دیوار، به تو، ای آب زلال نزدیکتر میشوم. دیوار پست تر میگردد و کوتاهی آن و فرو افتادن خشتها موجب درمان دردجدایی و وصال من به آب میشود» (مثنوی: دفتر دوم)
به همین خاطر است که مولوی میگوید در طلب طلب باشید. در پی تشنگی و عطشانی. چرا که وقتی تشنه و طالبید، خود سرچشمهی آب و منبع زلال معرفت میشوید. آب از وجود خودتان سر ریز میکند:
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست (مثنوی: دفتر سوم)
همو میگوید مصاحبت و مجاورت اهل طلب را پیشه کنید. میگوید در راه حق، هیچ ابزار و آلتی نیاز نیست. تنها دستاویز و اسباب راه، طلب است:
تو به هر حالی که باشی که میطلب
آب میجو دائماً ای خشک لب
کان لب خشکت گواهی میدهد
کو بآخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی زآب
که بمات آرد یقین این اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت و رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گر چه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر کرا بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجُست
منگر اندر جُستن او سُست سُست
هر چه داری تو ز مال و پیشهای
نه طلب بود اول و اندیشهای (مثنوی: دفتر سوم)
گر تو را آنجا بَرَد نبود عجب
منگر اندر عجزو بنگر در طلب
که این طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود (مثنوی: دفتر پنجم)
گر گران و گر شتابنده بود
آنکه جوینده است یابنده بود
در طلب زن دائماً تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را میطلب (مثنوی: دفتر سوم)
آدمی که تشنه و عطشناک است، بانگ آب برایش دلنشین و گوارا است، حتی اگر به وصالش نرسد. حافظ میگفت:
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی میآید
گویا جرسی که از کوی معشوق میآید بسان بوی نافهی آهو، که صیادان را رهنما و دستگیر است، عاملی است که طالب شورمند را به ادامه دادن مسیر و پویش مستمر میکشاند. اساساً به تعبیر عارفان ما، آدمی، موج صفت است و بودنش مستلزم رفتن است و توقف و درنگ، او را به ورطهی مرگ میکشاند. اقبال آدمی را تشبیه به موج کرده میگوید:
ساحل افتاده گفت، گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم
همو میگوید:
زندگی در جستجو پوشیده است
اصل او در آرزو پوشیده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگانی محکم از لا تقنطوا است
بیدل دهلوی آدمی را به شعلهای مانند میکند که آرمیدنش همان و مردنش همان:
بر ندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهی بی تاب ما را آرمیدن مُردن است
اقبال میگوید اگر دل از تپش و سوز باز ایستد دیگر دل نیست بلکه گل است:
چه میپرسی میان سینه دل چیست؟
خرد چون سوز پیدا کرد دل شد
دل از ذوق تپش دل بود لیکن
چو یک دم از تپش افتاد گل شد
و جالب اینکه اقبال میگوید از آن دست که من شیفتهی جستجو و تکاپو هستم، گمان و بی یقینی را بر قطعیت یقین ترجیح مینهم چرا که یقین ممکن است مرا از جویندگی باز دارد:
چه خوش است زندگی را همه سوز و ساز کردن
دل کوه و دشت و صحرا به دمی گداز کردن
ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی
ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن
به گدازهای پنهان به نیازهای پیدا
نظری اداشناسی به حریم راز کردن
همه ساز ناتمامم همه درد آرزویم
به گمان دهم یقین را که شهید جستجویم
مولانا میگوید، ارزش وجود هرکسی بسته به مطلوبی است که در نظر دارد. گوهر آدمیان را بر اساس مقصودی که در پی آن میدوند باید شناخت. اگر میخواهی بدانی که هستی و به چه میارزی، بنگر که در پی چه میدوی و قدم در چه راهی نهادهای و به کدام سو، شیدا و بی قراری:
«هر که هست در هجده هزار عالم، هر یک محب و عاشق چیزی است. شرف هر عاشقی به قدر معشوق اوست. معشوق هر که لطیف تر و ظریف تر و شریف جوهرتر، عاشق او عزیزتر.» (مکتوبات، نامهی یکم)
گر در طلب منزل جانی، جانی
گر در طلب لقمهی نانی، نانی
این نکتهی رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی
همو میگوید:
هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست
هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست
و میگوید:
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف (مثنوی: دفتر سوم)
این محک و معیاری است برای ارزندگی و شایستگی آدمیان که به مقتضای طلب و مطلوبشان پدیدار میشود.
سهراب سپهری میگفت:
«وصل ممکن نیست
همیشه فاصلهای هست»
و این فاصله البته میمون و فرخنده است چرا که مجالی برای طلبیدن است. اگر فاصلهای نباشد طلبی هم نیست ووقتی طلب نباشد دیگر زندگی شور و طراوتی ندارد. به قدری حرکت کردن و گام در راه نهادن و در پی کاروان دویدن، نیک فرجام و پر ثمر است که دیده وران گفتهاند دویدن بی جهت و باطل هم حتی از نشستن بهتر و مبارک تر است چرا که در نشستن ملالت است و رخوت و در حرکت، شور و است و زندگی. سعدی میگوید:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
مولوی میگوید:
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی (مثنوی: دفتر اول)
خیلی تأمل برانگیز است: کوشش بیهوده به از خفتگی و به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل. رمز و راز این ترجیح و تفضیل در رجحانی است که تپندگی و طرب بر ملالت و سستی و کاهلی دارد. مولوی میگوید:
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش (مثنوی: دفتر اول)
عارف نباید هیچ گاه فارغ بنشیند و کنج عافیت در پیش بگیرد. گر چه در کنج عافیت به ظاهر سلامت است اما به قول حافظ:
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
اقبال لاهوری میگوید از پیر و مرشدی که اهل غوغا و بی تابی نیست باید حذر کرد و مرید صادق آن است که پا در جادههای پر نشیب و فراز نهد:
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جادهای که در او کوه و دشت و صحرا نیست
شریک حلقهی رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که اهل غوغا نیست
شمس تبریزی به زیبایی تمام، فرق فارق مدعیان دروغین را از راهروان راستین چنین بیان میدارد:
«هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و سخن گشاده و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او ترا گشاد دل حاصل میشود، و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش میشود، آن فرشته است و بهشتی. و آنکه اندر او و اندر سخن او قبض میبینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد میشود که از سخن آن کس گرم شده بودی، اکنون به سبب سردی او آن گرمی نمییابی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که برین سر واقف شود و آن معاملهی او شود، به صد هزار شیخی التفات نکند.»
شمس، چنان که از نامش پیداست، خود خورشید صفت، سراسر گرما و گداز بود و مولوی را هم بسان خویش آکنده از حرارت و گرما کرد. میگوید کسی که شما را سرد کرد دوزخی و شیطانی است و مردی که مصاحبتش شما را گرما و طلب داد، او فرشته و بهشتی است. مولوی در اثر مصاحبت گرمای شمس میگفت:
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
نه تنها این گرما و سوز و گداز، معیار و محک برای شناخت مردان خدا و سالکان راستین است که حتی سنجهی درستی و صحت و سُقم یک باور و اعتقاد را شمس تبریزی در این میداند که چقدر آن باور شما را اهل طلب و گرما میکند:
«هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!»
میگوید:
«چنان گرم باشید در آن طلب که گرمی طلب شما بر هر که بزند، آن کس بیفتد و با شما یار شود.»
الحق که زندگی شمس تبریزی خود یکپارچه گرما و سوز و خورشیدوارگی بود و اطرافیان خود را هم سرتاپا آتش و سوز کرد. مولانا میگفت:
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شبپرستم که حدیث خواب گوید
چو رسول آفتایم به طریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم
طرفه اینکه از مشی عارفانه تعبیر به سلوک کردهاند و مرید راه حق را سالک نامیدهاند. سلوک و سالک دلالت بر پویندگی و روندگی دارد. گویا جوهره و عصارهی طریقت، همچنان که از نامش پیداست طی طریق است. پویش راه است. سالک کسی است که مدام در حال حرکت است. دمی توقف و درنگ ندارد. وجودی بی تاب و بی قرار دارد. تعبیر سالک در قرآن مجید در خصوص زنبور عسل آمده است. خداوند متعال در قرآن، زنبور عسل را سالک طریق میداند و از برکت این سلوک و پویندگی است که ثمره و نتیجهای شفابخش عاید آدمیان میشود و عسل به ارمغان میآید:
«وَأَوْحَى رَبُّكَ إلَى النَّحْل أَن اتَّخذي منَ الْجبَال بُيُوتًا وَمنَ الشَّجَر وَممَّا يَعْرشُونَ * ثُمَّ كُلي من كُلّ الثَّمَرَات فَاسْلُكي سُبُلَ رَبّك ذُلُلًا يَخْرُجُ من بُطُونهَا شَرَابٌ مُّخْتَلفٌ أَلْوَانُهُ فيه شفَاء للنَّاس إنَّ في ذَلكَ لآيَةً لّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ : و پروردگار تو به زنبور عسل وحى [=الهام غريزى] كرد كه از پارهاى كوهها و از برخى درختان و از آنچه داربست [و چفتهسازى] مىكنند خانههايى براى خود درست كن. سپس از همه ميوهها بخور و راههاى پروردگارت را فرمانبردارانه بپوى [آنگاه] از درون [شكم] آن شهدى كه به رنگهاى گوناگون است بيرون مىآيد در آن براى مردم درمانى است راستى در اين [زندگى زنبوران] براى مردمى كه تفكر مىكنند نشانه [قدرت الهى] است.»[سوره نحل: آیه 68 و 69]
در حیات پیامبر اسلام رویدادی واقع میشود که سبب نزول آیات ابتدائی سورهی عبس است. این حادثه و آیات نازل شده در باب آن سراسر در ستایش و مدحت طلب است.
سورهی عبس در بارهی ابن ام مکتوم عمرو بن قیس، پسر دایی خدیجه که مردی نابینا و از پیشگامان مهاجرین بود نازل شده است.
در حدیث آمده که وی نزد پیامبر(ص) آمد در حالی که پیامبر(ص) در مکه با سران و بزرگان قریش از جمله: عتبه و شیبه و ابوجهل بن هشام و عباس بن عبدالمطلب و امیة بن خلف و ولید بن مغیره در حال گفت و گو بود و آنان را به اسلام دعوت میکرد و با ولع و اشتیاق به اجابت آنان امیدوار بود چرا که میدانست به دنبال مسلمان شدن آنان جماعت بسیاری رو به اسلام میآورند. در این حین ابن ام مکتوم وارد میشود و میگوید: « یا رسولَ الله أقرئنی و عَلّمنی ممّا علَّمَکَ اللهُ: ای پیامبر خدا از آنچه خداوند به تو آموخته به من بیاموز.» و چند بار این تقاضا را تکرار کرد. او نمیدانست که پیامبر در حال دعوت سران قریش است، پیامبر از قطع شدن کلامش ناخوش شد و در چهره اش کراهت و گرفتگی ظاهر گشت و از وی اعراض کرد. در این حین خداوند متعال پیامبرش را عتاب و ملامت کرد که نابینایی و فقر ابن ام مکتوم نبایست سبب روگرداندن و کراهیت او از وی میشد. پیامبر خدا بعد از نزول این آیات ابن ام مکتوم را تکریم میکرد و جویای حالش میشد و هرگاه وی را میدید میگفت: «أهلاً بمَن عاتَبَنی فیه ربّی: مرحبا به کسی که خداوند به خاطر او مرا عتاب کرد.» و از او سؤال میکرد که آیا نیازی دارد یا نه. (تفسیر مراغی، جلد 10)
« عَبَسَ وَتَوَلَّى*أَن جَاءهُ الْأَعْمَى*وَمَا يُدْريكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى*أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنفَعَهُ الذّكْرَى*أَمَّا مَن اسْتَغْنَى*فَأَنتَ لَهُ تَصَدَّى*وَمَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى*وَأَمَّا مَن جَاءكَ يَسْعَى*وَهُوَ يَخْشَى*فَأَنتَ عَنْهُ تَلَهَّى*كَلَّا إنَّهَا تَذْكرَةٌ: چهره در هم كشيد و روى گردانيد. كه آن مرد نابينا پيش او آمد. و تو چه دانى شايد او به پاكى گرايد. يا پند پذيرد و اندرز سودش دهد. اما آن كس كه خود را بىنياز مىپندارد. تو بدو مىپردازى. با آنكه اگر پاك نگردد بر تو [مسؤوليتى] نيست. و اما آن كس كه شتابان پيش تو آمد. در حالى كه [از خدا] مىترسيد. تو از او به ديگران مىپردازى. زنهار [چنين مكن] اين [آيات] پندى است.» [سوره عبس: آیات 1 تا 11]
مولانا با نظر به این حادثه و آیات نازله در شأن آن میگوید:
چونکه اعمی طالب حق آمده است
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
زین سبب تو از ضریر مهتری
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
احمدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود (مثنوی: دفتر دوم)
یک نابینای به ظاهر فرودست و کم مایه، که قلبی لبریز از عشق و درد و دود و طلب دارد، چنان در پیشگاه خداوند ارزنده و قیمتی است که رسول محبوبش را به خاطر روی گرداندن و چهره عبوس کردن، مورد عتاب و سرزنش قرار میدهد. جالب اینجاست که آیات ابتدائی سورهی عبس به صیغهی غایب نازل شده است. گویی چنان چهره درهم کشیدن از یک فرد طالب، شنیع و ناسزاست که خداوند پیامبرش را مخاطب آن قرار نداده و گفته است کسی چنین کرد و چهره عبوس نمود.
تکیهای که عارفان ما در پرتو این تعالیم بر مفهوم درد و سوز داشتند شایان توجه است. میگفتند طبیب مسیحا دم و مشفق عشق، تنها زمانی به شما رو میکند که دلی دردمند و آکنده از سوز داشته باشید. وقتی تبی و دردی در سینهی شما موج بزند. وقتی دل بی قرار و بی تابی داشته باشید. حافظ میگوید:
عاشق که شد که یار به سویش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست ولیکن طبیب هست
همو میگوید:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند
مولوی میگوید: هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
مولانا میگوید اگر مریم(ع) درد نداشت به سراغ درخت خرما نمیآمد و متنعم از آنهمه برکت و نعمت نمیشد:
« درد است که آدمی را رهبر است. در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود. خواه دنیا و خواه آخرت... تا مریم را درد زه (= زایمان) پیدا نشد قصد آن درخت بخت نکرد که «فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ» (مریم/23) آن گاه درد زایمان او را به پناه تنهی درخت خرما کشانید. او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه دار شد. تن همچون مریم است و هریک عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد به اصل خود بپیوندد الا ما محروم مانیم و از او بی بهره.» (فیه ما فیه)
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرما بن کشید
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا پستیست آب آنجا رود (مثنوی: دفتر دوم)
در جای دیگری میگوید:
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بی درد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست (مثنوی، دفتر سوم)
هاشم جاوید سروده است:
پیر خرد یک نفس آسوده بود.
خلوت فرموده بود.
کودک دل رفت و دوزانو نشست،
مست مست.
گفت: تو را فرصت تعلیم هست؟
گفت: هست.
گفت که ای خسته ترین رهنورد،
سوخته و ساختهی گرم و سرد،
بر رخت از گردش ایام گرد.
چیست برازندهی بالای مرد؟
گفت: درد.
مجذوب علی شاه گفته است:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که در جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
چون که میگفتی نی ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
یکی از عوارض و آفات نامطلوب ملالت و کرختی عاطفی که حاصل فقدان طلب و سوز و بی قراریست، این است که آدمی گرفتار عارضهی بی ذوقی و دلزدگی و زودسیری میشود. همه چیز در ذائقه اش بی مزه میگردد. در واقع دچار دلزدگی میشود. سخنهای ناب و نغز را کهنه و بی مزه میبیند و چیزی خاطرش را نمیرباید. اینجاست که عارفان، طبیبانه میگویند که این دلسیری و دلزدگی، نه از آن جهت است که در عالَم، زیبایی نیست؛ بلکه نفس و جان ماست که ملول و کاهل و بیمار شده و در اثر این بیماری همه چیزهای زیبا و دلاویز را بی مزه مییابد. پدر مولانا، سلطان العماء بهاء ولد میگوید:
«اگر دلارامی داری، بی او چرا چنین میآرامی؟ و اگر دلارامی نداری در این جهان، از بهر چه آرام داری؟ بی مزگی همه از بیماری تست، نه از بهر آنکه مزهای نیست در عالم و طعام و شراب و صحبت و نظر. تو جهد کن تا بیماری از تنت، و خیرگی از چشمت، گرفتگی از پایت برود.»
مولانا به دقت این بیماری را ریشهیابی و درمانگری میکند. میگوید برای آدم ملول، امور خوش و مطبوع، مکدَّر و بی ذوقاند. عزیزان و لطیفان در منظر او خوار و کم مقدارند و چون نفس فرد ملول، بیمار است، هر نکتهی بکر و نغزی را هم که بشنود، بعد از لحظاتی رنگ کهنگی و بی مزگی بر آن میپاشد.
انـبـيا گـفـتـنـد در دل علتيـسـت
که ازآن درحق شناسي آفتيسـت
نـعمـت ازوي جملگـي علـت شــود
طعـمـه در بـيـمار کي قــوّت شـود
چنـدخـوش پيش تو آمـد اي مُــصـر
جمله نـاخوش گشت وصاف اوکـدر
بـس عزيزي کـه به نـاز اشــکارشد
چون شـکارت شـد بر تو خـوار شـد
ازســمـوم نـفـس چون بـا عـلتـي
هـرچـه گيري تــو مـرض را آلـتـي
گربگيـري گـوهـري سنـگـي شــود
ور بـگيري مـهــردل جـنگـي شــود
ور بـگيـري نـکتـه ي بـکري لـطـيــف
بعددرکت گشـت بي ذوق وکـثيـف
که من اين رابس شنيدم کهنه شـد
چيــزديـگـر گـو بــجـزآن اي عــَضُــد
چــيــز ديـگر تـازه و نـو گـفـته گـير
بــاز فـردا زان شـوي سيـرو نـفـير
دفـع عـلت کن چـو علت خَـو شـود
هرحديثي کهنه پيـشت نــو شــود (مثنوی: دفترسوم)
میگوید نکاتی هستند و سخنانی وجود دارند که تنها در چشم ملولان و غیر طالبان، تکراری جلوه میکنند وبرای اهل طلب به مثابهی عمر دوباره و حیات تازهاند:
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بُردنست (مثنوی: دفتر سوم)
میگوید مشکل از چشم و دیدگان توست. دیدگان عاری از ذوق و طلب و درد محبوبان شیرین در ذائقه ات تلخند:
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی آمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال (مثنوی: دفتر چهارم)
در بیت آخر میگوید برای اینکه ایمن از سیری و ملال شوی، باید دیدهی مشتاق و عاشق داشته باشی. به نظر میرسد این دردی است که گریبان خیلی از ما آدمیان را گرفته است. امور زندگی خیلی زود برای ما بی مزه و بی ذوق میشوند و از رنگ میافتند و از گردونه خارج میشوند. زندگی برای ما چیزی جز رخوت آمد و رفت تکرار نیست. و ازین جهت زیر سیلی تکرار دست و پا میزنیم که ملول و بی ذوق و فاقد اشتیاق و طلب هستیم.
بدان امید که شعلهی طلب و اشتیاق و تپندگی همواره در دلهامان روشن و فروزان باشد و وجودی لبریز از بی تابی و شیدایی داشته باشیم. پر انرژی و شاداب، قدم در مسیر طلب نهیم و میوهی طرب را از شاخسار نهال طلب بچینیم. شاید در چنان صورتی جهان برای ما جملگی شکر اندر شکر و زیبایی اندر زیبایی جلوه کند و احوال درونی ما رو به روز به بهجت وسرور و طلب واصل تر.
سخن را با نیایشی سوزناک از وحشی بافقی به پایان میبریم:
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وآن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پر دود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرور
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو بغایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
منابع:
• خمی از شراب ربّانی: گزیدهی مقالات شمس، انتخاب و توضیح محد علی موحد، نشر سخن، چاپ دوم، 1388.
• چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، چاپ اول، 1385
• معارف بهاء ولد، به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، جلد 1و2، تهران،1352؛ به نقل از: کیمیا: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان، جلد 3
• فلسفهی کیرگگور، سوزان لی اندرسون، ترجمهی خشایار دیهیمی، نشر طرح نو، چاپ اول، 1385
• طبقات الصوفیه، خواجه عبدالله انصاری، به تصحیح دکتر محمد سرور ملایی، تهران، 1362
• عرفان اسلامی چیست؟، مارتین لینگز، ترجمه فروزان راسخی، نشر سهروردی، چاپ دوم، 1383
نظرات
م.ب
21 آذر 1390 - 07:10آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجویدآبت از بالا و پست به امید آنکه خداوند هادی دستگیر؛ طلب، خشیت و تسلیممان بیشتر عنایت فرماید و از شر استغنا و بینیازی که روی در طغیان و خودناشناسی دارد، به خدا پناه میجوییم. دوست عزیز امید است خداوند متعال مزید هدایت، اخلاص و توفیق را شامل حال همهی ما گرداند. نستغفر الله من قول بلا عمل م.ب